سفرنامه زمستان 1395

روز پنجشنبه بود 7/11/1395  قرار بود من و حسن و مصطفی و محسن بریم دهات تا یه آخر هفته زمستونی خوب رو دور از دغدغه زندگی شهری و هیاهوی زن و بچه و کار و تحصیل و...  با آرامش کامل بگذرونیم و یه استراحت باحال و پلی استیشن و اگه برفی هم بود! یه کمی هم برف بازی کنیم کلاً خوش بگذرونیم حسن یه کیلو گوشت و استخون دنده و مخلّفات برای یه آبگوشت مشت (اونم با آب چشمه دهات) تدارک دیده بود حدود ده تا هم سنگک گرفته بود ، محسن هم طبق روال همیشه دنبال درست کردن کتف و بال زعفرونی با روش خاص خودش بود ، مصطفی هم مرد همیشه آماده و در صحنه ما بود و تقریباً کارای سخت رو اون انجام می­داد ، منم فرماندار گروه با سمند تازه ­ای که خریده  بودم عزم سفر کرده بودیم ، تخم مرغ و سیب زمینی پیاز و گوجه  ... مواد اولیه غذاهای ما برای  پنجشنبه و جمعه بود . سیدعلی یکی از رفیقام از قزوین زنگزد گفت اگه دهات میرید منم میام ، بیایید آوج(یکی از شهرستانهای استان قزوین که روستا از توابع این شهرستان است ) دنبالم گفتم بیا ، موقع راه افتادن به محسن گفتم چندتا نسکافه بگیر تو هوای سرد دهات میچسبه دوتا فلاکس هم آبجوش برداشتیم با سلام و صلوات و خنده و شادی راه افتادیم...

 

جاده جعفریه رو رد کردیم رسیدیم به اتوبان عوارض که خواستم بگیرم گفت دوطرفه میخوای منم خیلی مطمئن گفتم بله فردا برمی­گردیم 2500 تومن ناقابل دادیم که انشالله فردا از همین مسیر برگشتیم دوباره عوارض ندیم رفتیم شهرک صنعتی کاوه و جاده بویین زهرا و بعدش رازقان و دوزج و مسیر دهات به دهات خیلی باصفا بود.  برو بچ گفتن یه جا نگه دارید یه چایی نسکافه­ای بزنیم،  نرسیده به روستای لار زدم بغل، اطراف جاده کمی برف بود ولی روی سینه کش کوهها برف خوبی نشسته بود معلوم بود روزهای گذشته دو سه مرتبه برف اومده بوده از ماشین ک پامونو گذاشتیم پایین کپ کردیم هوایی قم به این خوبی و معتدلی اینجا از سرما آدم سنکوب میکرد انگار هوا 50 درجه زیر صفر بود با باد نسبتاً شدید ، حدود دم دمای غروب بود ، خلاصه آب جوش و نسکافه و کلی عکس سلفی و خنده و شادی و استفاده از لحظه لحظه­ی زمان، که شاید بعد از برگشتن به قم حسرتشو می­خوردیم راه افتادیم رسیدیم به روستای چاناقچو بعدش ورچند ، افتادیم تو راه خاکی که چشممون افتاد به تابلویی افتاده بود زمین، اون تابلو رو دو سال پیش منو مصطفی از شهرک صنعتی کاوه اورده بودیم اونجا تا مسافرین راه اصلی رو گم نکنن ، هنوز ترمز نکردم بودم مصطفی و حسن و محسن عین جومونگ پریدن پایین و عین بچه های جهادی سریع خاکهارو زدن کنار و تابلو رو کاشتن و چندتا سنگ گذاشتن کنارش ، با هم کلی خندیدیم و استفاده از زمان لحظه به لحظه...

رفتیم رفتیم تا رسیدیم به استلج و پرسباناج و هرایین و خسرو آباد ، هوا داشت تاریک می­شد تا اینکه رسیدم به دهات ، درِ خونه باز بود رفتیم داخل خونه ، عمو محمود دستش درد نکنه ، بخاری برقی و نفتی رو آتیش کرده بود و خونه عین حموم گرم گرم بود ، هر کی یه طرف کار رو گرفت و یکی آتیش درست کرد و یکی چوب آورد و ....  

سید زنگ زد گفت من آوجم بلند شدم با خستگی که داشتم با عمو محمود رفتیم آوج اوردیمش ، نشسته بودیم دور آتیش مصطفی گفت روی ده ما پلاستیک کشیدن برف نمیاد منم که به حسن گفته بودم سوزن بردار بریم تیوپ سواری ، هیچی نگفتم و صداشم در نیوردم که سوزن گرفتی یا نه ....

خلاصه محسن و مصطفی شام و ردیف کردن و جوجه­ای و بند و بساط ، خیلی چسیبد هرکی یه طرف افتاد تا اینکه مصطفی رفت بیرون یهویی با خوشحالی جفت پا پرید وسط اتاق ، با خوشحالی گفت داره برف میاد،  ما هم برف ندیده اشک تو چشامون جمع شد و با خوشحالی و سبقت از همدیگه حمله کردیم به سمت حیاط ، سید هم چون بچه قزوین بود و برف زیاد دیده بود و براش مهم نبود ، بلند نشد و همون دم در دارز کشیده بود زیر دست و پای ما لِهُ و لورده شد .....

رفتیم تو حیاط کلی بالا و پایین پریدیم آتیش رو سر حالش کردیم حسن از ذوقش سر به بیابون گذاشته بود و دنبال چوب بود خلاصه کلی شادی و خنده استفاده از لحظه لحظه زمان به بهترین شکل ممکن ، بازار عکس سلفی هم داغ داغ بود مخصوصاً دور آتیش نشستن و نقل خاطرات .....

همه خسته شدیم و ساعت سه شب بود من رفتم آبگوشتو رو گاز بار گذاشتم سید و مصطفی و محسن هم داشتن فیلم هابیت رو تو گوشی مصطفی نگاه می­کردن حسن هم خور و پفش بلند شده بود منم گرفتم پیش حسن خوابیدم و شروع کردیم جفتمون به خور پوف کردن .......

تو خواب بودم که خواب دیدم آب آبگوشت سر رفته ، ریخته روی گاز و خاموش شده ، آبگوشت هم آوف نگفته یهو از خواب پریدم اذان صبح بود رفتم دیدن بله کپسول گاز تموم شده و آبگوشت اوف نگفته ، قابلمه رو برداشتم آوردمش بزارم روی بخاری برقی که یهویی بخاری برقی اتصال کرد و یه رعد برق زد و همه بچه­ها ، دو متر از جاشون پریدن بالا ، منم زدم زیر خنده ، محسن که پیش بخاری خوابیده بود بیچاره انگار آرپیجی زده بودن کنارش پرت شده بود ته اتاق ، حسن بلند شد چندتا آجر آوردیم چیدیم دوربر بخاری برقی و قابلمه رو گذاشتیم روش و نماز خوندیم گرفتیم خوابیدیم ساعت نه صبح بود بلند شدم بیرون رفتم دیدم یاحسین نیم متر برف خوابیده روی زمین از خوشحالی جفت پا پریدم تو اتاق نفهمیدم پریدم رو شکم سید ، گفتم بچه ها پاشید نیم متر برف اومده ، سید از درد هنوز از خواب بیدار نشده بود فکر کنم اصلاً بیهوش شده بود ، همگی رفتیم بیرون برف بازی و عکس و فیلم استفاده از لحظه لحظه زمان ولی نمیدونستیم تازه چه بلایی سرمون اومده و چه مصیبتهایی در انتظارمونه ....

خلاصه صبح جمعه و  آبگوشت مشت دهات و به به عجب آبگوشتی ، خیلی خوشمزه شده بود فقط نخود یادمون رفته بود ، صبحونه و نهارو یکی کردیم بعدش حسن و مصطفی و محسن و سید و محمود رفتن تو هوای برفی یه گشتی بزنن منم موندم خونه رو جمع و جور کنم ، بچه­ها دوساعته برگشتن و وسایلارو جمع و جور کردیم انشاالله برگردیم قم، باید زنجیر چرخو  می­بستیم  حسن یه نگاه به من و من یه نگاه به مصطفی و رفتیم زنجیر و با کمک هم بستیم وسایلو گذاشتیم تو ماشین خواستم بقیه نون سنگکهارو بریزم پرنده­ها بخورن با خودم گفتم خرده­هاشو بریزم درشت­هاشو نگه داریم شاید تو راه بخوریم و لازم بشه نمیدونستم که همون نون سنگک­های داش حسن قراره جون مونو نجات بده .....

جاده داخل روستا یه سر بالایی تندی هست که منتهی می­شه به یه پیچ بد ، تازه این اولش بود از دهات که میخاستی بری تو جاده اصلی ،  یه سربالایی وحشتناک دو کیلومتری با دو سه تا پیچ بد ، حتی  تصوّرش هم مشکله ، سختی کار ما سر بالایی اول بود ، یعنی بردن ماشین به اول جاده  و ورودی روستا ، چون خیلی­ها برف پشت بومشونو ریخته بودن توی راه ، ماشینو سر و ته کردم و با کمک بچه­ها و هل دادن سربالایی رو رفتیم تا ابتدای جاده و روستا دیدیم یا حسین انگار دو متر برف اومده باد و طوفان برفای کوههارو جارو کرده بود روی جاده ، هرکاری کردیم ماشین از اونجا تکون نخورد که نخورد ، دیدیم نمیشه رفت باید از طرف راهداری آوج بیانو راهو باز کنن و تا برف بند نیاد اونها نمی اومدن ، حسن از نرفتنمون کمی ناراحت بود سید داشت بشکن میزد،  محسن هم بدش نمیومد یه شب دیگه هم بمونه ، مصطفی از همه خوشحال تر بود ، ماشینو گذاشتیم همون اول روستا و برگشتیم خونه ، برف همچنان داشت می­بارید با خودم گفتم خوب شد نون­هارو نریختم بیرون وگرنه الان از کی می­خواستیم نون بگیریم ......

متعهل­ها یه جوری با خانم بچه­هاشون صحبت کردند و شرایط سخت اونجا رو گفتن و خیال خودشون و خونه رو راحت کردن ، همه دوباره رفتیم سراغ آتیش بازی ،  سید هم از ذوقش گفت من شامو درست  می­کنم ، سیب زمینی سرخ کرد و رب و تخم مرغ  زد توش ، عجب غذایی شده بود با پیاز و سنگک خوردیم ، سیر سیر شدیم اندازه یه کاسه از غذا موند جمعش کردم گذاشتم یخچال ، گفتم نکنه موندگار بشیم ، به غیر از ما هم چهار پنج ماشین از شهر اومده بودن و اونا هم گیر افتاده بودند ، استقلال بازی داشت و با بازی­شو سه بر صفر برد ، همه خوشحال بودن بجز مصطفی که پرسپولیسی بود. من با سید رفتم مغازه روستا کمی خرید کنیم ، بعضی جاها توی کوچه تا بالای زانو تو برف فرو میرفتم ، با خودم گفتم بزار زود برم خرید کنم تا روستایی ها مغازه رو خالی نکردن ، رفتیم دیدیم دیر رسیدیم ، فقط هفت تا تخم مرغ مونده بود ، همه وسایل مغازه داشت تموم می­شد انگار قحطی اومده بود ، بیچاره میزبان­ها با اون همه مهمون و نبود نون و مواد غذایی چیکار میخاستن بکنن ....

جاتون خالی بود آی برف میومد آی برف میومد ، عده­ای رفته بودن کبک بگیرن آخه تو برف خیلی راحت میشه کیک رو گرفت ، شب شد و چندتا  از جوون­های روستا برای شب نشینی اومدن تا دم دمای صبح نشستیم ، حسن سر درد شدیدی داشت و حوصله اش بهم ریخته بود ، بعد گرفتیم خوابیدیم ....

صبح شنبه ساعت نه بود بلند شدیم دیدیم همینطوری داره برف میاد ، محسن هم یه کم مریض احوال بود و سرش گیج میرفت ، حسن هم مثل پیرمردها غُرغُر می­کرد که هادی از بس خوروپوف کردی نگذاشتی بخوابیم ، خلاصه گوشیو برداشتیم و به راهداری و فرمانداری و هلال احمر زنگزدیم و گفتیم موندیم تو بیابون مریض داریم ، گرگها ما رو دارن میخورن ، هر کدوم یه حرفی میزد ، حرف آخرشون این بودکه برگردید خونه از جاتون تکون نخورید ، فردا لودر میاد راهو باز میکنه ، تازه فهمیدیم اینهمه تو فیلم­ها نشون میدن هلی کوپتر میره یه عدّه رو نجات میده تو کوه و تو برف همش الکیه و تو خارج اتفاق می­افته و ما اصلاً برای اون­ها مهمّ نیستیم ، خوب واقعاً هم مهم نبودیم ، نه رئیسی بودیم نه نماینده­ای و نه پارتی داشتیم به جز خدا ، باید کاری می­کردیم باید حرکتی می­زدیم تا  این خاطرات شیرین تبدیل به تلخترین خاطراتمون نشه ، آخرش دیدیم کاری ازمون برنمیاد مثل بچه آدم برگشتیم رفتیم تو خونه ، برف قطع شده بود ولی باد داشت برف­های ارتفاعاتو می­آورد کف زمین می­خوابوند انگار داشت برف میومد.....

متعهل­ها مونده بودن چه جور باید خبر موندنو به خونه بدند ، خلاصه بچه­ها این خان رو هم به سلامت گذروندن ، طبق روال دوباره رفتیم سراغ آتیش بازی ، کم کم داشتیم تمام درختای باغچه رو میبریدیم آتیش میزدیم ، نفتمون هم تموم شد ، رفتیم با هزار زحمت یه بیست لیتری نفت خریدیم و بخار خونه رو پر ازنفت کردیم ، پرسپولیس با صبا  بازی داشت و با خر شانسی و گل به خودی عمران زاده بازی رو از صبا برد ،  محسن نهار و شامو یکی کرد و برنج و جوجه درست کرد ، چه غذایی ، خیلی چسبید ، یواش یواش ذخیره غذایی­مون داشت تموم میشد و حوصلمون سر میرفت تصمیم گرفتیم اولین نفری که بعد از تموم شدن آذوقه بخوریم سید بیچاره بود ، چند نفر مخالفت کردن که اگه سید رو بخوریم ، اوره مون میره  بالا و میمیریم ، همه زدن زیر خنده انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و همه دنیا دست به دست هم داده بودن تا این جمع دو سه روزی پیش هم ، شاد باشن شاد باشن شاد باشن......

شب شده بود و باز هم شب نشینی و دور همی کنار آتیش توی هوای برفی،  نسکافه و پلی بازی و دلقک بازی سید و بچه­ها ،  شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت ولی برف همینطور نم نم میبارید ، خوابیدم و صبح یکشنبه با عجله از خواب پریدیم ببینیم چه خبره ، دیدم برف بند اومده و خوشحال زنگزدیم راهداری ، بیایید راهو باز کنید ، گفتن آوج داره برف میاد اگه برف بند اومد می­آییم راهو باز می­کنیم ، من که دیگه طاقتم طاق  شده بود ، گفتم اگه نیان پیاده میرم و ماشینو میزارم می­مونه از طرفی از اداره زنگزده بودن کجایی بیا کارها مونده ، کلی بهم ریخته بودم ، خلاصه تو همین گیر ودار بودیم خبر رسید که لودر از آوج حرکت کرده اومده و تا ظهر راه باز میشه ، همگی خوشحال شدیم وسایل­هارو جمع کردیم رفتیم پیش ماشین اول روستا ، از سرما داشتیم یخ می­زدیم ، هوا خیلی سردبود. اگه پشت سر لودر نمی­رفتیم ، دوباره جاده پر از برف می­شد و عملا نمیتونستیم از روستا خارج بشیم و اون سر بالایی لعنتی رو بریم و موندگار می­شدیم ، قرار بود یه سامانه بارشی جدید هم شروع به باریدن کنه همه این جریانها استرس مونو چند برابر کرده بود ، از سرمای هوا نتونستیم منتظر لودر بمونیم و برگشتیم خونه یه نسکافه زدیم ، الیته اینو هم بگم ماشین حدود نیم مترمونده بود زیر برف ، باید درش می­اوردیم. دو ساعتی طول کشید که زنگزدن گفتن لودر اومد راهو باز کرده سریع رفتیم بالا دیدم لودر راهو نسبتاً باز کرده و رفته .........

سریع دست بکار شدیم و هر کی یه پارو دستش بود ، راه رو برای ماشینش باز می­کرد بچه­ها با زحمت دور ماشینو خالی کردن و ماشینو بردم دم آسفالت ، یه پژو قبل از ما سربالایی رو رفت زنجیر چرخش پاره شد ، عقب عقب برگشت من هم همه رو پیاده کردم و سر بالایی رو رفتم ،  مگه می­شد رفت یه مقداری ، حدود دویست متریکه رفتم زنجیر منم پاره شد دیگه نتونستم برم با هزار زحمت دنده عقب برگشتم ، ماشین بدون زنجیر هی سُر میخورد ، یه وضعی بود وحشتناک ، سومین ماشین مزدا دو کابین دیف عقب بود ، خیلی راحت رفت ، بعدش هم یه سمند بود که دوتا زنجیر چرخ انداخته بود و رفت بعدش ماکسیما و پژو ما موندیم و ما موندیم ما موندیم اونجا واقعاً دیگه مضطر شدیم و نمیدونستیم چکار کنیم .....

باید جونمونو جمع میکردیم و با هم متحد میشدیم مشکل رو حلش می­کردیم ، یه تیکه از زنجیر چرخ کنده شده بود ، حسن و مصطفی رفتن اونو پیداش کردن و اوردیم وصلش کردیم ، مگه می­شد بیرون وایساد چه برسه به اینکه دست به زنجیر به اون یخی بزنی ، انگار دستتو دارن با چاقو می­بریدند  ، سخترین چیز ،  باز کردن طناب­ها ی پاره شده از زنجیر چرخ بود که با دست باز نمی­شد ، با چنگ و دندون با اون سرما طنابها رو باز کردیم و  با هزار زحمت مصطفی و محسن و حسن لاستیک رو در آوردن و زنجیر و اساسی بستن ، ما اونجا گیر یه تیکه طناب یا یه زنجیر چرخ سالم بودیم از من به شما یه نصیحت دوستانه ، اول اینکه زمستون نرید دهات و اگه هم میرید از شرایط آب و هوا مطلع بشید بعدش با تمام امکانات سفر کنید ، همیشه زنجیر چرخ همراه داشته باشید و همیشه دو بسته طناب داخل ماشین داشته باشید ، یه تیکه طناب بعضی جاها برابری میکنه با میلیونها و شاید میلیاردها تومن ، چون جونتو نجات میده..........

بچه ها رو فرستادم دویست متر جلوتر که اگه ماشین گیر کرد ، هل بدند ، سید رو نشوندم کنارم ، یه طرف جاده هم یه درّه عمیق بود ، باید خیلی حواسمو جمع میکردم ، خلاصه یه یا علی گفتم و با ذکر صلوات با دنده یک حرکت کردم ،  ماشین رفت و رفت ورفت الحمدولله رسیدم به بالا ترین نقطه ، حدود بیست دقیقه طول کشید تا حسن و محسن مصطفی سربالایی رو بیان تا برسن به ماشین ، وقتی رسیدن صورتاشون از سرمای هوا سوخته بود ، سوار شدن انگار دنیا رو بهمون دادن رفتیم و رفتیم تا به شهید آباد رسیدیم ، نفری یه کیک و دلستر خریدیم و رفتیم تا آوج ،  تا خود آوج برف بود ، وقتی رسیدم آوج زنجیرهارو باز کردیم افتادیم تو جاده اصلی ، خدا رو شکر کردیم بخاری ماشین خوب گرممون کرده بود ، سید رو تا بویین زهرا بردیم اونجا پیاده شد و رفت قزوین ، ما هم از جاده ساوه اومدیم شهرک صنعتی کاوه و اتوبان و رسیدیم به عوارضی روی ماشین یه عالمه برف بود ، همه با تعجب نگاه می­کردن و می­پرسیدن کجا بودید اینهمه برف با خودتون آوردید ،  ما هم فقط می­خندیدیم نزدیک (سه- چهار روز) پیش بود از اونجا رد شده بودیم ، قبض دو طرفه رو دادم به مسئول عوارضی گفت این وقتش گذشته 48 ساعت وقت داشته ، گفتم بابا  تو برف گیر کرده بودیم بیخیال شو ، لبخندی زد گفت بده مهرش کنم برو، دمششش گرم ، اومدیم تا جاده جعفریه رسیدم هوا معتدل شد پنجره­ها رو زدیم پایین ،  انگار نه انگار که ظهر همون روز داشتیم با سرما و مرگ ، دسته پنجه نرم می­کردیم ، اینهم خاطرات یه آخر هفته تخمی ما .....